داستان کوتاه طمع و طمعکاری داستان کوتاه شبلی
شبلی خسته و رنجور، به مسجدى رسید . داخل شد . وضویى ساخت و دو رکعت نماز خواند. سپس به گوشه اى رفت تا قدرى بیاساید .اما سر و صداى بچه ها، توجه او را به خود جلب کرد . چندین کودک از معلم خود، درس مى گرفتند و اکنون وقت استراحت آنها بود. بچه ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزى بخورند یا استراحتى بکنند.
لطفا دریافت توضیحات، به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید.
درباره این سایت